دومین تولد ریحانه «کاپشن صورتی»/ دختر دو ساله مگر شهید می‌شود؟

دومین تولد ریحانه «کاپشن صورتی»/ دختر دو ساله مگر شهید می‌شود؟

روی سنگ قبر ریحانه نوشته: «ولادت: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱؛ شهادت: ۱۴۰۲/۱۰/۱۳» دخترک دو سالش هم تمام نشده بود! یک سال و نیمه بود که شهید شد… کاش عمه ریحانه با همان گویش کرمانی روضه بخواند: «عزیزُم بیا…»

به گزارش خبر روزانه، به نقل از آنلاین، هاش اف را از فیلمبردار گرفتم و این پا و آن پا می‌کردم که چطور نزدیک‌شان شوم. شعله‌های داغ دل‌شان از این دور هم توی صورت می‌زد و چشم‌ها را می‌سوزاند. چند زن روی خاک‌ها نشسته‌اند و مویه می‌کنند. قرار است سراغشان بروم و اجازه ضبط بگیرم. داغ اما، تازه‌تر از اینهاست. جوانی با تی‌شرت رنگی اطراف جمع زنانه می‌چرخد. گریه‌هایش به پای زن‌ها نمی‌رسد؛ اما پریشان حال‌تر از آنهاست.

چه شد چه نشد؛ بماند. هر چه شد ده دقیقه‌ای که می‌گذرد من هم، جزئی از جمع زنانه روی خاک افتاده شده‌ام. یکی‌شان خیلی بی‌تاب است. «محمدامینُم بیا؛ عروسُم بیا؛ ریحانه‌م بیا؛ بیا بیا بیا…» خاک را تو دست‌هایش مشت می‌کند؛ اما تا می‌خواهد به سر بریزد «پیمان» را می‌بیند؛ برادر جوانش، بابای ریحانه و محمدامین که با تی‌شرت رنگی آمده. هنوز سیاه نپوشیده. هنوز امید دارد…

چیزی نمی‌پرسم. زنِ زمین‌خورده و خاکی، خودش در روضه‌هایی که با صدای بلند می‌خواند همه جواب‌ها را می‌دهد: «عروسُم اهل قهر نبود؛ فاطمه عزیزُم از دیروز تلفنش را برنمی‌دارد. نکند از دستم ناراحت است… ما با هم ناراحتی نداشتیم… عروسم بیا؛ عروسُم بیا…محمدامین قرآن یاد گرفته؛ جایزه خریدُم براش. موهای بور و خوشگلش را اگر ببینی… ای وای عمه؛ محمدامین عمه…»

به ریحانه که می‌رسد؛ مستقیم توی چشم‌هام نگاه می‌کند. نپرسیده از کجا آمده‌ام؛ نمی‌شناسیم هم را؛ اما مستقیم توی چشم‌هام نگاه می‌کند و می‌پرسد: «ریحانه من دو ساله است. ریحانه مگر جنگ رفته که شهید شود؟ دختر دو ساله مگر شهید می‌شود؟» ساعت ۱۰ صبح زیر آسمان کرمان، مقابل پزشک قانونی، انگار که در تاریکی یکی از غلیظ‌ترین روضه‌های حسینی نشسته‌ام. روسری‌ها را به سبک حسینیه‌های تاریک پایین می‌کشیم و یک دل سیر برای ریحانه‌های کرمان گریه می‌کنیم. هاش اف را توی کیف می‌گذارم و فیلمبردار و فیلمبرداری فراموشم می‌شود.

*

ساعتی بعد باید سراغ بیمارستان شهر برویم. قبل از راه افتادن خودم را نزدیک ورودی پزشکی قانونی می‌رسانم. چند نفری پشت درِ بسته ایستاده‌اند و انگار چیزی را می‌خوانند. به در که می‌رسم یک فهرست چند برگه‌ای می‌بینم که به شیشه چسبانده‌اند. این باید «فهرست داغ‌ها» باشد…

چند مرد پریشان‌حال شبیه «پیمان» پشت سرم منتظرند. دنبال داغ می‌گردند. معطل نمی‌کنم. از فهرست عکس می‌گیرم و چند قدم دور می‌شوم. آن طرف‌تر عکس‌ها را نگاه می‌کنم. «نام احتمالی؛ جنس؛ سن احتمالی؛ قد حدودی؛ وزن حدودی؛ پوشش» جز اینکه این چند کاغذ یک جور روضه مقتل است؛ هیچ چیز «قطعی» نیست. پشت هر کلمه یک قید «احتمالا» توی سر آدم می‌خورد.

خیلی‌ها اسم ندارند. توی ردیف نام احتمالی چند باری نوشته‌اند: «تیکه بدن»! پاها سستی می‌کند. سن احتمالی ردیف شماره ۹ از همه کمتر است. دو سال! جنسیت؛ زن. نام احتمالی: «زهرا ممتهن یا ریحانه سلطانی»

حواسم هنوز پیش ریحانه‌ای که ساعتی پیش همراه عمه‌اش گریه می‌کردیم نرفته است؛ هنوز مبهوت ستون‌ها و ردیف‌هایم. پوشش دخترکِ احتمالاً دو ساله و احتمالاً ریحانه را می‌خوانم: «کاپشن صورتی؛ تی‌شرت سبز چمنی؛ شلوار مشکی هِی‌فَمیلی؛ ژاکت صورتی؛ گوشواره قلبی…» هر دختر دوساله‌ای که دیده‌ام یا می‌شناسم جلوی چشمم می‌آید. دختر است و کاپشن و ژاکت و لباس‌های صورتی‌اش؛ دختر است و گوشواره و پلاک قلب و پروانه‌اش؛ دختر است و بابایش…

دور ردیف ۹ خط می‌کشم و برای تهران می‌فرستم: «بنویسید دختر دو ساله با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی».

شب وقت نوشتن اولین خط‌ها برای شهدای کرمان، دختر کاپشن صورتی همه‌جا را پر کرده است. همه جا را! عکس‌ها را مرور می‌کنم و یک باره میان خط‌های خیسِ نوشتن، یاد حرف‌های زن کرمانی می‌افتم که خاک را چنگ می‌زد. ضجه «ریحانه ریحانه‌» هایش توی گوشم می‌پیچد. «نکند کاپشن صورتی با گوشواره قلبی که توی فهرست خواندم، همان ریحانه دو ساله‌ای است که عمه‌اش روضه‌اش را می‌خواند و برایش گریه می‌کردیم. همان زن که از من می‌پرسید: مگر دختر دو ساله هم شهید می‌شود؟»

**

خبر می‌رسد دیروز، اول تیرماه، تولد ریحانه بوده است. داغ «پیمان» بابای ریحانه حتماً زبانه کشیده است.

عکس سنگ قبر ریحانه را دقیق‌تر از همیشه نگاه می‌کنم: «ولادت: ۱۴۰۱/۰۴/۰۱؛ شهادت: ۱۴۰۲/۱۰/۱۳» دخترک؛ دو سالش هم تمام نشده بود؛ یک سال و نیمه بود که شهید شد… کاش عمه ریحانه اینجا بود و با همان گویش کرمانی روضه می‌خواند: «بچه به این کوچکی مگر شهید می‌شود؟ عزیزُم بیا بیا بیا…»

حالا که تولد ریحانه است، قصه گفته‌ها و ناگفته‌های بابایش را اینجا مرور کنید؛ بابایی که اوایل جوانی موهایش به سپیدی نشسته و در چهلمین روز داغش، طوری روضه باز خوانده که باز دوربین‌ها و میکروفون‌ها را فراموش کردیم…

ما مانده‌ایم و سنگ‌های سرد؛ روایتی در چهلمین روز داغ کرمان

پیمان، دوچرخه محمدامین را کم باد می‌کند تا تابستان شود. محمدامین مدام می‌گوید: «باباجان! کی تابستان می‌شود؟ کی عید می‌شود؟ کی یک مسافرت می‌رویم؟» پیمان، همان طور که به شیرین‌بازی‌های ریحانه یک ساله می‌خندد به پسرش قول می‌دهد برای تعطیلات ٢٢ بهمن بروند بندر. مادر هم، محمدامین را تشویق می‌کند درس‌هایش را خوب بخواند تا بتوانند یک سفر جمع و جور چهار نفره بروند.

محمدامین همیشه پیمان را «بابا جان» صدا می‌زند. ظهر که می‌شود زنگ می‌زند و سفارش می‌دهد: «باباجان! برای من بستنی بخر… باباجان! برای من چیپس بخر.» حالا چهل روز است ظهرها تلفن پیمان زنگ نمی‌خورد و صدای محمدامین از آن طرف خط، خواسته‌ای را به عبارت «بابا جان» گره نمی‌زند.

شب ولادت زهرا (س) با هم بیرون می‌روند. برای روز مادر خرید می‌کنند. پیمان هر چه می‌خواهند برایشان می‌خرد. جلوی گل‌فروشی می‌ایستد تا برای روز زن یک شاخه گل برای فاطمه هدیه بگیرد. با محمدامین توی گل‌فروشی می‌روند و پیمان قیمت یک شاخه گل را سوال می‌کند. فروشنده می‌گوید: «شاخه‌ای صد هزار تومان.» پیمان قیمت گل دیگری را می‌پرسد. فروشنده می‌گوید: «شاخه‌ای ۱۳۰ هزار تومان بود.» همان را برای فاطمه می‌خرد. توی ماشین که برمی‌گردند، پیمان گل را به فاطمه می‌دهد. محمدامین به مادرش می‌گوید: «مامان! من امشب فهمیدم بابا خیلی دوستت دارد، می‌توانست گل ۱۰۰ تومانی بخرد اما ۳۰ هزار تومان بیشتر داد و این گل قشنگ‌تر را خرید.» صدای خنده‌شان از پنجره‌های ماشین بیرون می‌ریزد.

به خانه می‌رسند. برای عید ولادت حضرت زهرا (س) کیک روی میز می‌گذارند. میز را می‌چینند و کلی عکس یادگاری می‌گیرند. فردا قرار است برای پذیرایی از زائران گلزار شهدا، ساعت‌های بیشتری توی موکب باشند. پس شب عید خانواده کوچک‌شان دور هم جشن می‌گیرند: «چقدر خوشبخت بودیم. فکرش را هم نمی‌کردم فردایش زندگی‌ام کُن فیکون شود. نمی‌دانستم عزیزانم برای همیشه دارند می‌روند. نمی‌دانستم فردا شب قرار است در پزشک قانونی باشند. کاش بیشتر می‌بوسیدم‌شان…»

۲۲ بهمن می‌شود چهلمین روز نبودن ریحانه و محمدامین و مادرشان. حالا «پیمان سلطانی‌نژاد» مانده است و سه سنگ سرد در گلزار شهدای کرمان: «انفجار در گلزار شهدا اتفاق نیفتاد؛ آن انتحاری وسط خانه ما منفجر شد. زندگی‌ام روی روال بود… یک سونامی به خانه‌ام افتاد و همه‌چیز را با خودش برد. روزها برایم سخت می‌گذرد و شب‌ها خوابم نمی‌برد… نمی‌دانم برای کدامشان گریه کنم؛ ریحانه، محمدامین، یا برای همسرم…»

ریحانه کاپشن صورتی داشته؟

پیمان به همسرش خطرات احتمالی را یادآوری می‌کند و می‌گوید که حواسش جمع باشد. حوالی عصر همکارانش، پیمان را صدا می‌زنند: «بچه‌هایت کجا هستند؟ گویا کپسول گاز منفجر شده…» خیابان‌های شلوغ و صدای آژیر آمبولانس‌ها به پیمان می‌فهماند که ماجرا فراتر از انفجار یک کپسول گاز است: «بالاخره فهمیدیم انتحاری زده‌اند. هرچه به همسرم زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. دلم طاقت نیاورد. با ماشین رفتم سمت گلزار. یکی از آشنایان گفت که همسرم با او تماس گرفته و گفته آنتن‌ها قطع شده، نگران نباشید؛ ما می‌رویم خانه. من هم خوش‌خیال! برگشتم خانه. غافل از آنکه انتحاری دوم دقیقاً کنار خانواده من خودش را منفجر کرده بود.» جایی که فقط از خانواده سلطانی‌نژاد ۶ بچه کم سن و سال بوده‌اند…

چند ساعت می‌گذرد ولی خبری از همسر و بچه‌هایش نمی‌شود. وحشت از یک داغ بزرگ، توی گوشش زنگ می‌زند. شب می‌رود پزشکی قانونی؛ اما اطلاعاتی دستش را نمی‌گیرد. می‌گویند لباس‌ها و صورت‌ها همه خاکی و سوخته است و نمی‌شود کسی را شناسایی کرد. ساعت ۱۱ شب خواهرزاده‌اش تماس می‌گیرد: «دایی! ریحانه کاپشن صورتی تنش بوده؟ بین لباس‌هایش کاپشن صورتی دارد اصلاً؟ شلواری دارد که عکس هندوانه روی آن کشیده شده؟» پیمان دل توی دلش نیست. دلش می‌خواهد بگوید نه! هرگز چنین لباسی برای ریحانه نخریده اما لباس‌ها را شب یلدا برایش خریده بود. صدای پشت تلفن باز می‌پرسد: «گوشواره‌هایش چطور؟ شکل قلب هستند؟» زبانش به تلخی تأیید می‌کند: «آره… این لباس‌ها را داشته. گوشواره‌هایش هم شکل قلب هستند…»

ریحانه را پیدا کرده‌اند ولی درست و حسابی به پیمان خبر نمی‌دهند. «نگفته بودند چه بر سرم آمده. دروغ می‌گفتند! مدام قسم‌شان می‌دادم که راستش را بگویید.» روز بعد از حادثه دوباره خودش را پزشکی قانونی می‌رساند. هنوز لباس مشکی نپوشیده است. «قیامتی بود… به هزار مصیبت، برای شناسایی رفتم داخل. همان لحظه که از پله‌ها پایین رفتم و چشمم به آن کاور کوچک افتاد، گفتم این ریحانه من است. شک نکنید… گفتند کاپشنش را نگاه کن؛ اما نتوانستم…» لحظه‌ای که تابوت سبک‌وزن را مقابل پیمان باز می‌کنند، یک گل روی ریحانه بود و دو کاغذ A۴ که روی آن بزرگ نوشته بودند: «کاپشن صورتی با گوشواره قلبی.»

همه چیز روزی حلال است

فصل گیلاس شده است. پیمان از میوه‌فروشی دوستش قدری گیلاس برمی‌دارد. تعارف‌های رفاقتی، حساب و کتاب را به روز دیگری موکول می‌کند. عصر در خانه فاطمه ناگهان یادش می‌آید: «راستی! تو که کارت نکشیدی!» پیمان جواب می‌دهد که: «با طرف دوست هستم ناسلامتی! بعداً حساب می‌کنم.» فاطمه اما طاقت نمی‌آورد که خودش و بچه‌ها گیلاس‌های حساب نشده را بخورند. می‌رود مغازه و آن مقدار گیلاس را حساب می‌کند.

پیمان، اشک‌هایی که لابه‌لای موهای جوگندمی محاسنش گم می‌شود را پاک می‌کند و با نفس عمیقی می‌گوید: «همه چیز روزی حلال است!»

خواهرانه‌های یک خواهر شوهر

۲۹ ساله شده بود اما هنوز ازدواج نکرده بود. اطرافیان پیگیر بودند که زندگی پیمان را سر و سامان بدهند و دستش را توی دست دختری خوب و خانواده‌دار بگذارند. حوالی سال ۹۰ جلوی مسجد دختری را می‌بیند که چادر رنگی به سر دارد، از پله‌ها پایین می‌آید و وارد خانه‌ای کنار مسجد می‌شود. فاطمه، دختر خادم مسجد است که اول کار، حتی قبول نمی‌کند شماره تلفنش را به پیمان بدهند. بالاخره با چند واسطه راضی می‌شود و آشنایی‌شان پا می‌گیرد. طولی نمی‌کشد که همدیگر را می‌پسندند: «از آنجا که خانواده‌ام هم اصرار به ازدواج من داشتند وقتی گفتم دختری که می‌خواهم را پیدا کردم، همان لحظه خواهرم گفت: بسم‌الله! برویم خواستگاری.»

خواهری که برای خواستگاری از فاطمه، از ته دل ذوق کرده و بسم‌الله می‌گوید و همان شب همه را بسیج می‌کند، همان زنی است که روز بعد از انفجار، مقابل پزشکی قانونی روی خاک‌ها افتاده است. مویه می‌کند؛ مثل کسی که خواهر کوچکترش را از آغوشش گرفته باشند، برای عروس جوانش روضه می‌خواند: «فاطمه قشنگُم بیا…» همان زنی که میان اشک‌ها یک باره رو به دیگران می‌کرد و مستأصل می‌پرسید: «چرا فاطمه جواب تلفنم را نمی‌دهد؟ از این اخلاق‌ها نداشت! اهل قهر نبود فاطمه… عروسُم بیا… عروسُم بیا…عروسُم بیا…»

از برکت نمازهای توی آشپزخانه

فاطمه به پیمان گلایه می‌کند که چرا نمازش را به تأخیر می‌اندازد. خودش وقت آشپزی، همان گوشه آشپزخانه سجاده می‌اندازد و اول وقت نمازش را می‌خواند. به همسرش هم مدام یادآوری می‌کند: «نماز اول وقت، چیزها به آدم می‌دهد!» پیمان حرف را به شوخی می‌کشاند: «خانم! تو در آشپزخانه وسط آشپزی نماز می‌خوانی، می‌گویی خدا چیزها به آدم می‌دهد… مثلاً در این نمازهای وسط آشپزی و توی آشپزخانه‌ای چه چیزهایی می‌دهند؟»

پیمان سری به افسوس تکان می‌دهد: «حالا می‌فهمم که از نمازهای اول وقتش که حتی حواسش بود لابه‌لای غذا پختن و کارهای خانه‌داری به تأخیر نیفتد، شهادت را از خدا گرفت.» حسرت می‌خورد که کاش ۱۰ سال زودتر با همسرش آشنا شده بود و قدری بیشتر با او زندگی می‌کرد: «فاطمه یک فرشته به تمام معنا بود. برای زندگی خیلی وقت می‌گذاشت. از کلاس قرآن محمدامین گرفته تا نظم خانه و زندگی.»

داغ‌تر از داغ ریحانه

محمدامین علاقه خاصی به دورهمی‌های خانواده‌شان دارد. به پیمان گلایه می‌کند: «بابا جان! وقتی با هم ناهار می‌خوریم، تو یک دفعه جواب تلفنت را می‌دهی و جو خانواده را به هم می‌زنی.» پیمان می‌خندد. باز می‌گوید: «بابا جان! من دوست دارم خانوادگی با هم باشیم، کنار هم باشیم.» پیمان گریه می‌کند: «الان از این حرف‌ها گذشته… حالا خانوادگی با هم هستند؛ من هم کنارشان نیستم که جو خانوادگی را به هم بزنم.»

عزیز دردانه خانه و خانواده است. کسی از گل نازک‌تر به محمدامین نمی‌گوید. پدر حسابی به پسر دلبسته است. فاطمه به پیمان می‌گوید: «آن قدر به این بچه وابسته‌ای، می‌ترسم مبادا اتفاقی برایش بیفتد، آن موقع درد خودم به کنار، جواب تو را چه بدهم؟»

حالا مادر در میانه و ریحانه و محمدامین دو طرفش به خاک سپرده شده‌اند: «درست است که یک ایران با شنیدن عبارت کاپشن صورتی و گوشواره‌های قلبی، برای ریحانه، دختر ۱۸ ماهه من غصه‌دار شدند، اما راستش را بخواهید داغی که محمدامین بر دلم گذاشت خیلی سنگین‌تر است. همه طایفه و خانواده می‌دانستند چقدر وابسته او هستم. رفتنش جگرم را آتش زد…»

خودش را به هر مصیبتی از زیر بار اشک‌های سنگین بیرون می‌کشد و می‌گوید: «اگر غیر از شهادت، اتفاق دیگری برای آنها می‌افتاد، قطعاً نمی‌توانستم کنار بیایم. یعنی اگر بچه من در تصادف یا هر حادثه دیگری فوت می‌کرد طاقت نمی‌آوردم؛ شک نکنید باعث و بانی‌اش را خودم می‌کشتم. اما حالا خوب می‌دانم کجا هستند؛ می‌دانم حاج قاسم که سال‌ها در زندگی خود عموی فرزندان شهدا بود، حالا کنار فرزندان من است.»

حسرت پی‌اس‌فایو

همه‌کاره و صاحب‌خانه محمدامین است. از انتخاب غذای ناهار و شام گرفته تا لباس‌های ریحانه و پدر و مادر، همه را خودش تعیین می‌کند. پیمان دلش نمی‌آید به خواسته‌های ریحانه و محمدامین نه بگوید؛ مخصوصاً محمدامین.

حالا چند ماهی است کلاس قرآن می‌رود. پیشرفت خوبی داشته و حسابی علاقمند شده است. آیه‌الکرسی را با ذوق برای عمه‌اش می‌خواند. پیمان قول می‌دهد که اگر محمدامین سوره شمس را با صوت قاری معروف عبدالباسط بخواند، برایش پی‌اس‌فایو بخرد. از وقتی به نیمه‌های سوره شمس می‌رسد، مدام یاد بابایش می‌اندازد: «بابا جان! کی برایم پی‌اس‌فایو می‌خری؟»

پیمان چند باری دست محمدامین را می‌گیرد و به مغازه می‌برد؛ ولی قیمت‌ها خیلی بالا است. با اشاره دست و چشم، پنهانی به مغازه‌دار اشاره می‌کند: «بگو الان نداریم!» وقتی به خانه برمی‌گردند، محمدامین کودکانه و شیطنت‌آمیز به پیمان می‌گوید: «باباجان! پس این همه بچه از کجا پی‌اس‌فایو خریده‌اند؟»

پیمان هر چه محمدامین می‌خواهد را برایش فراهم می‌کند؛ به جز پی‌اس‌فایو که فرصت نمی‌شود و سرنوشت مجال نمی‌دهد: «فرصت نشد؛ حسرتش به دلم ماند که برای بچه‌ام بخرمش. قول داده بودم که اگر فقط کمی صبر کند خیلی زود برایش می‌خرم. اما نشد… نشد…»

مرهم موشک‌های انتقام

شب‌ها خوابش نمی‌برد. عکس‌ها و فیلم‌های ریحانه و محمدامین را می‌بیند. آن روز نزدیک صبح چشم‌هایش تسلیم خستگی می‌شود تا اینکه ساعت ٨ با خبر شلیک موشک‌های سپاه برای انتقام حمله تروریستی کرمان، خواب از سرش می‌پرد: «با تمام وجودم خوشحال شدم. قبل از این به یکی از همراهان سردار حاجی‌زاده گفته بودم که شما بزنید، ما پشت شما هستیم. وقتی شنیدم این عملیات انجام شده، گفتم ناز شست سردار حاجی‌زاده! دست او را می‌بوسم. این انتقام مرهمی بر زخم ما بود.»

غیر از همسر و دو فرزندش، پنج نفر از اعضای خانواده‌اش را در حادثه کرمان از دست داده، موشک‌هایی که مقر تروریست‌ها را در کشورهای اطراف هدف قرار می‌دهند، دلش را گرم می‌کند: «این ها است که یک روح در بدن آدم داغ‌دار می‌دمد.»

بعد از این برای ترمیم قلب داغ دیده‌اش، بی‌تاب و چشم‌انتظار دیدار آقاست: «تا آقا را نبینم دلم تسکین پیدا نمی‌کند. نمی‌دانم کی امکان‌پذیر می‌شود. گفته‌اند که به زودی! ولی کسی نمی‌داند این به زودی دقیقاً چه زمانی است. دیدار با ایشان بزرگترین آرزوی همسرم بودم و الان بزرگترین آرزوی خودم است. اولین دیدار با آقا قطعاً به نیابت از فاطمه خواهد بود…»

همسایه خوب آخرت

زن و شوهر برای یکدیگر وصیت می‌کردند که وقتی از دنیا رفتند کجا دفن شوند. فاطمه می‌گوید: «دلم می‌خواهد در بهشت زهرا سمت شهرستان پدری‌ام دفن شوم؛ ولی نمی‌شود بعد از مرگ خاک‌هایمان از هم دور باشد. نمی‌شود شما جدا باشی و من جدا.»

گلزار کرمان یک مراسم دعاخوانی برگزار کرده است. یک خیمه زده‌اند و داخلش فرش انداخته‌اند. فاطمه، با ریحانه و محمدامین روی فرش می‌نشینند، ولی برای پیمان جا پیدا نمی‌شود. کمی آن طرف‌تر بیرون خیمه، می‌نشیند و دعا را گوش می‌کند. یک سال می‌گذرد. فاطمه را همان جایی خاک می‌کنند که پیمان سال قبل نشسته بود و دعا گوش می‌داد! «چقدر با هم چانه زدیم که هر کدام کجا دفن شویم. حالا هم‌جواری شهدا نصیب‌شان شده و زیارت خودشان آرزوی دیگران! آرزوی هرکسی است که در گلزار شهدای کرمان دفن شود. شخصیت‌های بزرگی خواستند آنجا دفن شوند ولی بهشان اجازه ندادند. این شهدا سعادت زیادی داشتند که در خانه آخرت، همسایه سردار سلیمانی شدند.»

شاید همه اینها یک خواب بد باشد

«وقتی همسر و فرزندانم را آوردند، کسانی که تدفین می‌کردند، نگران بودند. گفتند اینجا سر و صدا و بی‌تابی می‌کنید. قول دادم آرام بمانم. اما محمدامین را که آوردند نتوانستم آرام بمانم… نتوانستم… زیر قولم زدم. نوبت به ریحانه که رسید گفتند نمی‌توانی بمانی، بی‌تابی می‌کنی! باز قول دادم آرام باشم. وقتی پیکر ریحانه ۱۸ ماهه‌ام را بغل کردم، حال غریبی به من دست داد. دخترم را رو به آسمان بالا گرفتم و او را به حاج قاسم سپردم. یکباره دیدم همان‌ها که کنارم بودند و قول می‌گرفتند که آرام باشم و بی‌تابی نکنم، خاک به سر و صورت خود می‌ریختند. با خودم گفتم این فقط هم‌وطن من است و این جور برای این داغ بی‌تابی می‌کند… من چه کار کنم از این به بعد؟»

پیمان به این فکر می‌کند که مدتی دیگر رفت‌وآمدها کم و دورش خلوت می‌شود: «آن وقت من می‌مانم و سه سنگ سرد در گلزار شهدا. چند روز در هفته به گلزار بروم تا دلم آرام بگیرد؟ وقتی می‌خواهم اشک بریزم، نمی‌گذارند؛ یا عکس و فیلم می‌گیرند یا مانعم می‌شوند. حتی سر زدن به خاک‌شان هم آسان نیست. هنوز تدابیر امنیتی حاکم است.»

میان بی‌تابی‌ها یک نفر عکسی که با هوش مصنوعی درست شده را نشانش می‌دهد: «گفت ببین! آن بالا، وضعیت این است! دخترت در بغل سردار سلیمانی است! این را که گفت قدری دلم را قرص کرد. حداقل می‌دانم که جای عزیزانم جای حقی است. ان‌شاءالله یک روزی دست من را هم بگیرند و مهمانشان باشم… اما با همه اینها، روزهای سختی است. هنوز هم با خودم می‌گویم: شاید همه اینها یک خواب بد باشد!»

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا